سال
سی و دوم است، سال سی و دوم بغل کردن این سنگ سرد، سال سی و دوم هر شب
جمعه آمدن و جمعه آخر سال و جمعه غریبان شمع و سبزه و آوردن.

می آید و کمی قربان قد و بالای صاحب عکس و سنگ مزارش می
رود، گله ای اگر از روزگار داشته باشد هیچ نمی گوید، مادر است دیگر، مادر
که فرزند دلبندش را ناراحت نمی کند.
دعا می خواند و چند آیه ای از قرآن. همه مردم سر مزار
رفتگانشان دعا می خوانند که آمرزش یابد، او اما دعا می خواند که خدا به
هوای فرزند در خاک خوابیده اش او را ببخشاید. حتما شکسته نفسی می کند، خدا
مادر یک شهید را که هرگز نیامرزیده از دنیا نمی برد.
هنوز هر بار که می آید درست مثل 32 سال قبل اشک می ریزد، نه
حتی یک قطره کمتر. و هنوز یادش می آید لحظه ای که تابوت را بر شانه ها
آوردند، تابوتی که در پارچه ای سبز و سفید و قرمز پیچیده بوند و جوانی در
آن خوابیده بود، جوانی که حاصل رنج 20 ساله این زن بود.
مردها «لا اله الا اله» می گفتند، اما او نه زانویش می
لرزید و نه شیون می کرد، آدمی که به خدا هدیه می دهد که گریه نمی کند.
فرزندش را به خدا هدیه داد که خاک وطنش آزاد بماند. وقتی از زیر قرآن ردش
کرد و آب پشت سرش ریخت پسرش هم دست داشت و هم پا، هنوز راه می رفت نفس می
کشید، با پای خودش رفت و بدون دست و پا بازگرداندنش.
سالم رفت و بدنش ترکش خورده بازگشت، ترکش خورده و بی جان.
و حالا همه این سال ها هر پسری را که ببیند رخت دامادی به
تن کرده، هر جوان رعنایی را ببیند که برای خود زندگی تشکیل داده، هر بار که
از تلویزیون فیلم جنگ و جبهه و سربازان و شهیدان را ببنید، داغش تازه می
شود.
..... نه این دفعه هم جز اسم های اعلام شده نبود، نه خبری
از پلاکش بود و نشانی دیگر. باز هم باید هر شب خواب ببیند که خبر دادند
پسرش پیدا شده. بعد از این همه سال زنده که نمی تواند باشد، هیچ وقت اسمش
جز اسیرها هم نبود، تازه همه اسیرها راهم که آزاد کردند.
به همان چند تکه استخوان هم راضی است، هروقت چند شهید گمنام
از بین خاک ها و سنگرهای قدیمی پیدا می شوند و برای تشییع پیکرشان را در
شهر می گردانند دنبال تابوت ها راه می افتد و گریه می کند به هوای اینکه
یکی از تابوت ها شاید استخوان های فرزندش را حمل کند.
دست می ساید به دیواره تابوت ها، پشت سرشان گریه می کند،
عکس پسرش را در دست بالا می برد و به همه نشان می دهد این خاکی که روی آن
امن زندگی می کنند به بهای خون هزاران فرزند او به دست آمده.
بعد دوباره به خانه بر می گردد و عکس را سر طاقچه می گذارد و .... .
انتظار برای فرزندش که ممکن است هر گوشه ای از ایران با
نام شهید گمنام خاک شده باشد و حالا او به هوای فرزند مفقودالاثرش همه
شهدای گمنام را دوست دارد.
.... چند سالی ست که یک دوشش پدر است و یک دوشش مادر. هم
مثل یک مرد رزق خدا به خانه می آورد و زندگی بیرون از خانه را مدیریت می
کند و هم گاهی به همان لباس مادری اش در می آید و دلسوز بچه ها می شود و
غذا برایشان می پزد و به درس هاشان رسیدگی می کند و شب ها از قصه زندگی
برایشان لالایی می خواند، از پدری که رفت تا بچه هایش امروز در آرامش و
امنیت درس بخوانند و نفس بکشند.
تازگی ها اوضاع کمی بهتر شده، دخترش خیلی کوچک بود، نه می
فهمید جبهه و رژیم بعثی یعنی چه و نه می دانست کسی که شهید می شود دقیقا چه
بر سرش می آید. پس مجبور بود وعده بدهد که دخترم پدرت سفر رفته، یا او می
آید یا ما پیشش می رویم.
و حالا دختری که فکر می کرد روزی پدرش باز خواهد گشت با
افتخار به هم دانشگاهیانش می گوید که فرزند شهید است. پسر کوچکترش اما نه
لبخند پدرش را دید و نه چهره اش را حتی، از پدر سنگ مزاری به یادگار دارد و
عکسی و سجاده ای. اما کم کم دارد درک می کند پدرش شهید شده، درک می کند
مادرش هم پدر بود و هم مادر، می فهمد یک زن که بار زندگی را تنها به دوش
بکشد چقدر مرد است،
می داند زنی که دغدغه اجاره خانه و مخارج زندگی و خرج
تحصیل فرزندانش را دارد چقدر ستودنی است و قول داده وقتی که بزرگتر شد خوب
درش بخواند و جای خالی پدر را کمی پر کند.
و ایران چقدر از این جاهای خالی زیاد دارد، از این جاهای
خالی که هیچ کس پرشان نمی کند، از جای خالی سه شهید جوانمرگ برای یک مادر،
از جای خالی یک شوهر برای یک تازه عروس. و چقدر زیاد دارد قطعه شهدایی که
هر کدام فرزند یک مادر بودند و همسر یک زن.
کافیست یک شب جمعه به قطعه شهدا سری بزنیم تا ببینیم همه
آن هایی را که مادر ایران هستند، همه آن هایی که یک عمر زندگی شیرین و
خوشبخت در کنار همسر را با آزادگی وجب به وجب خاک ایران عوض کردند و امروز
شاید در گوشه گوشه ایران از حال و روزشان بی خبر باشیم.
امروز روز همه آن هایی ست که شیرینی داماد شدن فرزندشان فقط
در یک قاب عکس لب طاقچه خلاصه شد، روز آن هایی که فرزندشان را بدون پدر به
دنیا آوردند.
امروز روز تکریم مادران و همسران شهداست. روز همه شما مبارک، شما مادران ایران هستید.
نوشتار از فاطمه کمانی، خبرنگار ایسنا منطقه کرمانشاه